نقش منصور حکمت در جنبش کمونیستی (8)
مبارک است: بیش از این هم نمیتوان از یک تروتسکیست مخفی انتظار داشت. او یک به یک، دستاوردهای لنین را به لجن کشیده است. اول مرکزیت دموکراتیک را زیر سئوال برد، بعد فراکسیونیسم در حزب را مورد تقدیس قرار داد و بعد فرمول روشن لنین، برایش پر ابهام تلقی گردید. تروتسکی هم در زمان لنین با دستاوردهای او همین رفتار طبقاتی را در پیش گرفته بود. حکمت حتی نظر لنین در مورد حق تعیین سرنوشت را جعل میکند.
او چنین مینویسد: «تبین لنین از مسأله، برای مثال، به درست بر اصل اجتناب از جدائی متکی است و به حق تعیین سرنوشت به عنوان یک حق „منفی“ نگاه میکند.»
از این بگذریم که واژهی „حق منفی“ من در آوردی عالیجناب حکمت است ولی نظر لنین در مورد حق تعیین سرنوشت بسیار مثبت بود. او معتقد بود که برای رسیدن به سوسیالیسم میبایست یک سری کارهای مثبت انجام دهیم از جمله باید بورژوازی را سرنگون کنیم. ولی پیش از سرنگون کردن بورژوازی و برای آن، باید کار مثبت دیگری را انجام داده باشیم یعنی پیوند فشرده بین پرولتاریا برقرار کرده باشیم. برای این امر باید کار مثبت دیگری سامان داده شده باشد، یعنی باید حق ملل در سرنوشت خویش را به رسمیت شناخته باشیم تا کینه و نفرتی که بورژوازی در بخشهای مختلف پرولتاریای ملل مختلف تزریق کرده است زدوده شود. از خود لنین بخوانیم:
«ما میگوئیم: کارگران برای آن که قادر به انجام انقلاب سوسیالیستی و سرنگونی بورژوازی باشند باید پیوند فشردهای بین خود برقرار کنند و مبارزه برای حق ملل در تعیین سرنوشت خویش - یعنی مبارزه بر علیه الحاقها، زمینه مساعدی برای این وحدت فشرده فراهم میکند.»[1]
لنین معتقد بود که وحدت پرولتاریای کلیه ملل چه ملل ستم گر و چه ملل تحت ستم یکی از عوامل مهم و مثبت برای سرنگونی بورژوازی است. برای ایجاد این وحدت مثبت باید به طور مثبت حق ملل در سرنوشت خویش را به رسمیت بشناسیم.
تحریف دوم نظرات لنین در مورد حق ملل در سرنوشت خویش. حکمت مینویسد: «این توهم میدان پیدا میکند که گویا در میان تمام مسائل جامعه بورژوائی که در آن ارادهها و منافع، طبقاتی هستند، موضوعی به نام جدائی ملل یافت شده است که در آن میشود یک اراده همگانی و ماوراء طبقاتی را که دیگر نه اراده طبقه حاکمه، بلکه اراده کل „ملت“ است، سراغ کرد و به اجرا درآورد.»[2] به بیان دیگر او معتقد است که شناسائی حق ملل یک امر غیر طبقاتی و مافوق طبقاتی است.
حال ببینیم لنین چه میگوید: «الحاقها „دره عمیقی بین پرولتاریای ملت مسلط و پرولتاریای ملت تحت سلطه حفر میکند.“» به بیان دیگر لنین معتقد است؛ سیاست طبقاتی پرولتاریا حکم میکند که برای زدودن این دره عمیق حق ملل را به رسمیت بشناسیم. عدم شناسائی حق ملل در سرنوشت خویش سیاست طبقه بورژوازیست برای حفر این دره عمیق است. یعنی در مورد مسأله ملی دو سیاست طبقاتی وجود دارد شناسائی حق ملل در سرنوشت خویش و یا انکار آن. این نظر لنین است که توسط منصور حکمت تحریف شده است. گویا فرمول لنین یعنی شناسائی حق ملل در سرنوشت خویش یک امر ماوراء طبقاتی است.
لنین نه تنها شناسائی حق ملل... را در دوران امپریالیسم یک امر پرولتری میداند بلکه این حق را در دوران سوسیالیسم نیز یک امر پرولتری ارزیابی میکند. در نتیجه هیچ چیز ماوراء طبقائی در شناسائی حق ملل... وجود ندارد. البته مرتدانی که گام به گام به مارکسیسم پشت میکنند، برای ارتداد خود به جعل دستاوردهای رهبران پرولتاریا متوصل میشوند. ما با سرنوشت برنشتین، کائوتسکی و تروتسکی آشنا هستیم.
جالب این است که ما میتوانیم گامهای مشخص منصور حکمت در دوری از طبقه کارگر و مارکسیسم را ردیابی کنیم. او پس از جعل دستاوردهای لنین، خودش به صورت یک هومانیست بورژوا در مقابل لنین قد علم میکند. او چنین مینویسد: «برای یک کمونیست لاجرم به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت منطقا موجب همان تکالیف و تعهداتی نمیشود که به رسمیت شناسی حقوقی که مستقیماً از آرمانهای انسانی و مساوات طلبانه اثباتی کمونیسم برمیخیزد.»
حکمت از آرمانهای انسانی صحبت میکند. کدام آرمان؟ و کدام انسان؟ او از کدام آرمان و انسان صحبت میکند؟ در یک جامعه طبقاتی، به ویژه در یک جامعه سرمایهداری، آرمان و انسان مهر طبقاتی بر پیشانی دارند. آرمان و انسان بورژوا و یا آرمان و انسان پرولتر؟ کدام؟ بورژوازی و پرولتاریا دو طبقه متخاصم هستند که دارای آرمانهای متفاوت و در تقابل هم میباشند. وقتی ما این دو را یک کیسه کنیم و در تجرید خواهان یک „آرمان انسانی“ شویم، چیزی ماوراء طبقاتی را خواهان گشتهایم. دقیقا این سیستم فکری حکمت است که برای مخفی کردنش، لنین را به آن آغشته میسازد. در عین حال یک کیسه کردن آرمان و انسان، یک درخواست بورژوازی بینالمللیست.
واقعیت این است که در کمونیسم آرمانهای مساوات طلبانه وجود ندارد. این درک بورژوا منشانه منصور حکمت است که تصورات عرفانی از کمونیسم دارد. شعار جامعه کمونیستی این است: «از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه نیازش.»
توان و راندمان انسانها در جامعه کمونیستی یکسان نیست. نیاز آنها نیز یکسان نیست. مثلا؛ توان یک مریض سرطانی بسیار اندک است ولی نیازش در استفاده از امکانات اجتماعی بالاست. یک انسان جوان دارای توان بالا در تولید و کلیه فعالیتهای اجتماعیاست ولی به اندازه آن مریض به امکانات اجتماعی نیاز ندارد. در نتیجه اگر بخواهیم مساوات کامل بین این دو برقرار کنیم، یا آن انسان مریض را کشتهایم و یا آن انسان سالم را تا حد آن مریض در فشار اجتماعی قرار دادهایم. چنانکه ملاحظه میشود باور بر آرمانهای مساوات طلبانه در کمونیسم یک باور عرفانی و خرده بورژوازی است. در اینجا منصور حکمت بر معیارها و ارزشهای سرمایهداری سوار شده است. برای این که یکسویه قضاوت نکرده باشیم، نظر هومانیستی و عارفانه او را در زمینهی دیگری میاوریم: «من فکر میکنم ما شانس داریم برای این که اکثریت عظیم مردم در جهان کمونیست هستند و خودشان نمیدانند. من فکر میکنم زیپ پوست هر انسان منصفی را باز کنید یک کمونیست بلشویک را میبینید که میخواهد از آن بیرون بیاید. در وجود تک تک ما سوسیالیستهای پرحرارتی نهفته است که میخواهد از این قالب بیرون بزند. از قالبهائی که هیچکدام از آنها از بدو تولد همراه ما نبودهاند. قالب نژادی، قالب مذهبی، قالب ملی، قالب قومی، قالب سنتی، قالب جنسیتی، هیچکدام اینها هویت ما را در بدو تولدمان شکل ندادهاند. من معتقدم آن سوسیالیسم درونی ما، آن آدم سوسیالیستی که داخل پوست جلد ماست زیر بار هویتهائی که در اول زندگیش برایش تراشیده میشود مدفون است، بار هویتهائی که آنرا در فضا حس میکنید که هر روزه هست. به این حزب بپیوندید.» (منصور حکمت - این حزب شماست - سخنرانی در استکهلم - آبان ۱۳۷۸)
فشرده این نقل قول چنین است: اکثریت عظیم مردم جهان از بدو تولد یک هویت ژنتیکی سوسیالیستی بلشویکی دارند و هویتهای دیگر در طول زندگی به آن اضافه شده است این یک اندیشه شدیدا پوپولیستی عرفانی است که مرزهای طبقاتی را به شدت مخدوش میکند و برای انسانها به هر جهت یک هویت درونی میسازد. از این بگذریم که منصف بودن یکی امر طبقاتی است و هر طبقهای انصاف را از منافع طبقاتی خود میسنجد. به هر حال اکثریت عظیم مردم جهان عبارتند از طبقه کارگر، خرده بورژوازی فقیر و میانهحال شهر و روستا، آزادیخواهان در هر جامعهای و روشنبینان که میتوانند در بین طبقه بورژوازی هم یافت شوند. از نظر منصور حکمت، همه اینها بلشویکهائی هستند که زیر ماسکهای مختلفی پنهاناند بدون این که خودشان بدانند. چنین دیدگاهی تمام معیارهای مارکسیستی را در طبقاتی بودن افراد جامعه و وجود منافع متضاد طبقاتی، زیر پا میاندازد؟ قائل شدن به یک هویت از پیش تعیین شده یک اندیشه ضد مارکسیستی است؟ این اندیشه رویزیونیستی و سازشکارانه به شکل یک دیدگاه هومانیستی ظاهر گشته است.
به هر جهت آقای حکمت تلاش دارد به خواننده بقبولاند که ملت وجود خارجی ندارد. مثلا ملت کرد موجودیتاش در ذهن ماست و نه واقعیت و جهان مادی. او میگوید: «در مورد حق ملل چنین تعبیری از تعیین و عینیت و استمرار هویت طرفین نمیتوان بدست داد. معلوم نیست که حق جدائی به چه موجودیتی دارد اعطا میشود.... تا این زمان تعریفی از ملت که بتواند هویت مشترک ملی را به طور ابژکتیو، بر مبنای مشخصات قابل مشاهده و غیر قابل تفسیری بیان کند به دست داده نشده است.»[3]
آیا کردها و آذربایجانیها به عنوان ملیتهای موجود در ایران، موجودیت عینی ندارند؟ یعنی از تعیین و عینیت و استمرار هویت برخوردار نیستند؟ حضور کردها در کردستان ایران، عراق، سوریه و ترکیه تعلق مشترک ملی آنها را به طور ابژکتیو بیان میکند. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
شما به مجرد این که با یک آذربایجانی صحبت کنید متوجه میشوید که او به عنوان فردی از یک ملت، از تعیین و عینیت و استمرار موجودیت برخوردار است. در عین حال مارکسیسم، معیارهای دقیق عینی و ذهنی برای تعیین موجودیت یک ملت به دست داده است.
ملت چیست: «ملت اشتراک ثابتی است از افراد که در اثر عوامل تاریخی ترکیب یافته و بر اساس اشتراک زبان، سرزمین، زندگی اقتصادی و ساختمان روحی که به شکل اشتراک فرهنگی منعکس میشود به وجود آمده است.»[4]
چنان که ملاحظه میشود، برای شناخت یک ملت، معیارهای مادی و ذهنی خاصی لازم است تا از دیگر گروهبندیهای واقعاً موجود اجتماعی تشخیص داده شود. در نتیجه ملت هم دارای تعیین و استمرار عینی و هم دارای تعیین و استمرار ذهنی است.
منصور حکمت برای اثبات نظرات راست و تروتسکیستی خودش مجبور است خاک به چشم جویندگان حقیقت بپاشد.
در عین حال، لنین در مورد مناسبات مسأله ملی و نظام سرمایهداری به قانونمندی مهمی اشاره دارد که نشان میدهد در دوران سرمایهداری نه تنها مسأله ملی از بین نمیرود بلکه نظام دیگری این وظیفه را باید به انجام برساند. توجه کنید: «در نظام سرمایهداری درهم شکستن یوغ ستم ملی (و به طور کلی یوغ ستم سیاسی) غیر ممکن است. برای این منظور ضروری است که طبقات حذف گردند یعنی سوسیالیسم برپا شود.»[5] به بیان دیگر تا امپریالیسم موجود است ملل مختلف و مسأله ملی و نتیجتا ستم ملی وجود خواهد داشت. حتی در سوسیالیسم هم از بین بردن یوغ ستم ملی تنها بر اقتصاد متکی نمیشود بلکه «از طریق برقراری کامل دموکراسی در کلیه زمینهها، از جمله مرزبندی کشورها بر حسب „علائق“ ساکنین آن و قبول آزادی کامل جدا شدن برای آنها عملی است.»[6]
در اینجا لنین به روشنی میگوید ملتها در جهان وجود حقیقی دارند. خارج از ذهن ما موجوداند. پدیدههایی اجتماعی - تاریخی هستند که مثل هر پدیده اجتماعی دیگری برای محو آن شرایط خاصی لازم است و مهمترین این شرایط سرنگونی سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم و تکامل این نظام است.
حال ببینیم منصور حکمت در مورد وجود و یا عدم وجود ملت و ملتها چه میگوید: «مشکل اینجاست که نمیتوان تعریف و لیست مشخصاتی از „ملت“ بدست داد (همان طور که نمیتوان در مورد „خدا“ و یا „سیمرغ“ چنین کرد). بدون این که بدوا نفس وجود آن اثبات شده یا فرض گرفته شده باشد. چیزی را میتوان بر مبنای مشخصات آن تعریف کرد که خود مقدم بر تعریف ما و مستقل از تعریف ما وجود داشته باشد. اگر این پدیده یا شیئی، مستقل از تعریف ما غایب و ناموجود باشد، آنوقت اقدام ما به تعریف مشخصات و خصوصیات آن، در واقع تلاش برای خلق آن است... »
ما در بالا آگاهانه این نقل قول بلند را آوردیم تا خواننده خود به عمق تفکر ماخیستی منصور حکمت پی ببرد. او میگوید؛ وجود ملیتها مقدم بر تعریف ما و مستقل از تعریف ما وجود ندارد بلکه ما در ذهن خود آن را خلق کرده ایم، مثل خدا و سیمرغ. پس بر مبنای منصور حکمت وجود ملل مختلف جهان در تصورات ذهنی ماست.
آیا ملتهای کرد، آذری، افغان، گرجی و... فقط در ذهنیت ماست؟ اگر ما به تاریخ این ملل رجوع کنیم، واقعی بودن وجودشان در خارج از ذهن را اذعان خواهیم کرد.
برای این که خواننده با پدر بزرگهای ایدئولوژیک سیاسی منصور حکمت آشنا شود، از خود ماخ نقل قولی میاوریم:
ماخ میگوید: «“احساسها“ نمادهای اشیاء نیستند. بلکه، شیئ ، خود یک نماد ذهنی برای ترکیبی از احساسها با ثبات نسبی است .نه اشیاء (اجسام) بلکه رنگها، صداها، فشارها، مکانها، زمانها (آن چه ما معمولاً احساسها میخوانیم) عناصر واقعی جهان میباشند». لنین توضیح میدهد که «ماخ صراحتا در این جا بیان میدارد که اشیاء یا اجسام ترکیباتی از احساسها هستند... نظریه ارنست ماخ که اشیاء ترکیباتی از احساسها هستند، ایدهآلیسم ذهنی و احیای سادهء برکلیگرائی است. اگر اجسام به آن صورت که ماخ میگوید „ترکیبات احساسها“ یا به آن صورت که برکلی گفت „مجموعه احساسها“ باشند، به ناچار باین نتیجه میرسند که کل جهان چیزی نیست مگر ایده من»[7]
منصور حکمت هم دقیقا در مورد وجود ملل مختلف در جهان معتقد است که این ملل وجود واقعی ندارند بلکه ترکیباتی از احساسات من هستند. به این ترتیب منصور حکمت کاملا به دستاوردهای لنین و خود لنین و واقعیت بلاواسطه وجود ملتها در صحنه جهانی پشت میکند. حکمت در همین روند و با همین دیدگاه به تعریف استالین در مورد ملت (که در فوق ذکر شد) برخورد میکند که آن هم مضحکه خود را دارد.
لنین در مورد مقاله „مارکسیسم و مسأله ملی“ استالین، نوشت: «در زمان اخیر در نشریات تئوریک مارکسیستی، دیگر این موضوع و اساس برنامه ملی سوسیال دموکرات را روشن ساختهاند (در این میان مقالهی استالین مقام اول را احراز مینماید.»[8]
در اینجا بد نیست ترهات دیگری از جناب حکمت را ذکر کنیم: «نفس وجود ملت، یا فرض وجود یک ملت، مبنای هیچ حق حاکمیتی نیست. این که هر ملتی، با هر تعریفی، حق دارد کشور "خویش" را تشکیل بدهد، نه مبنای علمی دارد، نه حقوقی و نه تاریخی.»[9]
البته اگر فرض کنیم (درعالم خیال) که یک ملتی در یک جائی وجود دارد و برای آن یک تعریفی ارائه دهیم، این نمیتواند مبنای جدا شدن باشد. ولی در دوران امپریالیسم بسیاری از کشورهای جهان به طور واقعی و خارج از ذهن و اراده ما چند ملیتی هستند. مثل ایران. در کشورهای سرمایهداری چند ملیتی بر اثر شرایط تاریخی و رشد ناموزون سرمایهداری، بورژوازی یک ملت از بین ملل دیگر در آن قلمرو سیاسی، قدرت سیاسی را به دست میاورد و ملل دیگر را به زور به خود ملحق میکند. مسأله ملی وقتی ایجاد میشود که الحاق صورت میگیرد. یعنی یک ملت، ملت یا ملتهای دیگر را به جبر در چهار چوب حاکمیت خود نگه میدارد. دقیقا لنین در این جا از حق ملل در سرنوشت خویش صحبت میکند. ولی منصور حکمت آگاهانه خلط مبحث میکند و در خدمت بورژوازی ملت ستمگر لنگ میاندازد و الحاق را توجیه میکند.
منصور حکمت مرتب معلق میزند. توجه کنید: «اگر بپذیریم که ملت محصول پروسه تاریخی "ملت سازی" است،»
با این گفتار او تلویحا میپذیرد که ملت محصول یک پروسه تاریخی است. ولی با یک اندیشه اپورتونیستی از واژهی "ملت سازی" استفاده میکند که برساند، ملت نیز ساختگی است. ولی آیا میشود شکل گیری یک پدیده تاریخی را با لغت "ساختن" توضیح داد؟ نه. همان طور که نمیشود از واژههای "بورژوازی سازی" و "پرولتاریا سازی" در شکل گیری تاریخی این دو طبقه استفاده کرد. در همین بخش به طور آشکار لنین را انسانی خرافی و جبرگرا معرفی میکند و علیه او موضع میگیرد: «"حق ملل در تعیین سرنوشت" خویش نه فقط یک اصل قابل تعمیم کمونیستی نیست، نه فقط لزوما آزادیخواهانه نیست ، بلکه به معنی دقیق کلمه خرافی و غیر قابل فهم است... شرط شفافیت موضع کمونیستی در قبال ملل و مسأله ملی، در درجه اول اینست که خود را از این فرمول خلاص کنیم.» او در کردستان یک ضد لنین مخفی بود و در اروپا یک ضد لنینی آشکار.
او حتی از این هم بیشتر به منجلاب فرو میرود. توجه کنید: «ما منکر این واقعیت نشدهایم که مردم مشخصات نژادی، زبانی و قومی قابل تعریف دارند.» در این نقل قول کوتاه دو چیز چشمگیر است: ۱- خط زدن مشخصات ملی. ۲- قبول وجود نژادهای مختلف در جامعه انسانی. این دیگر راسیسم است. او چندین بار این واژه را تکرار کرده است. و استفاده از آن را سهوا انجام نداده است. انسان نژادیست در بین انواع نژادهای موجودات زنده ولی در خود نژاد انسان، نژادهای مختلف وجود ندارد.
همان طور که نشان داده شد، منصور حکمت گام به گام از مارکس و لنین و دستاوردهای آنها فاصله گرفت، به هومانیسم و عرفان، برکلیگرائی و ماخیسم و نژاد باوری، گروید.
ادامه دارد
بهرنگ
--------------------------------------------------------------------------------
[1] لنین - حق ملل در سرنوشت خویش - ترجمه علی دبیر - انتشارات سوسیالیسم و آزادی - صفحه ۳۰
[2] منصور حکمت - مقاله „ملت، ناسیونالیسم و برنامه کمونیسم کارگری“ - بهمن ۱۳۷۲ تا آذر ۱۳۷۳
[3] منصور حکمت - مقاله „ملت، ناسیونالیسم و برنامه کمونیسم کارگری“ - بهمن ۱۳۷۲ تا آذر ۱۳۷۳
[4] ژوزف استالین - مارکسیسم و مسأله ملی - بخش ملت
[5] لنین - حق ملل در سرنوشت خویش - ترجمه علی دبیر - انتشارات سوسیالیسم و آزادی - صفحه ۱۳
[6] همانجا.
[7] لنین - ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم - فصل اول - بخش احساسها و ترکیبات احساسها
[8] شماره ۳۲ مجله سوسیال دموکرات در دسامبر ۱۹۱۳
[9] منصور حکمت - ملت، ناسیونالیسم و برنامه کمونیسم کارگری - جلد هشتم صفحه ۱۷۰